شبی در گورستان
نوشته شده توسط : saghar

 يك بعد از ظهر آفتابي ، برگهاي درختان در بستر بيماري نارنجي رنگ شده

 

و آماده مرگ فصلي خود بودند،اولين برگ با وزش نسيم پاييزي از درخت فرو ريخت
 

و كنار چهار كودكي كه سرگرم بازي بودند فرود آمد...
 

پسر بچه اي كه مراد نام داشت و پشت به ديگران و رو به تنه تنومند


درخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شد
 

و سه كودك ديگه با سرعت هر يك به سمتي رفتند....
 

دختر بچه اي كه ليلا نام داشت و پاهايش رو پارچه پيچ كرده بود


پشت يك درخت رفت و با نگاهي به اين سو و آن سو
 

ناپديد شد.!!! و پسربچه اي كه نجف نام داشت


پشت يك بوته بلند بروي خاكها دراز كشيد
 

و ديگري كه قاسم نام داشت در حال رد شدن از يك تخته سنگ بود
 

كه پايش سر خورد و داخل رودخانه افتاد....

مراد چشمهايش رو باز كرد و با ديدن قاسم كه خيس آب
 

توي رودخانه بود قهقه زنان خنديد و به دنبال نجف رفت...

ضربان قلب نجف بالا رفته
 

از اضطراب اينكه ديده نشه خاك ها رو مشت كرده بود..مراد به سمت ديگري رفت
 

نجف از جا بلند شد دوان دوان به سمت تنه درخت رفت اما همان لحظه ليلا پشت
 

درخت ظاهر و با لبخند شيطاني كه روي صورتش بود گفت: سوك سوك....؟!؟!؟!!؟
 

مراد لب پيچوند و گفت: آه...بازم ليلا برد..بايد يه بازي ديگه بكنيم
 

نجف ابرو بالا انداخت و گفت: من يه فكر ديگه دارم....
 

قاسم كه در حال چلاندن لباسش و به كنار رودخانه آمده بود گفت: چه فكري؟
 

نجف گفت: شما هم شنيديد كه حموم كنار قبرستون جن داره؟؟؟
 

مراد كنجكاوانه جلو آمد و گفت: نه .....چي داري ميگي؟
 

ليلا در حالي كه اخماهش در هم بود روي تكه سنگي نشست و به آنها نگاه كرد
 

نجف گفت: بخدا راست ميگم...عمو فاضل ميگه نصفه شبا با اينكه در حموم بسته اس
 

اما صداي شر شر آب مياد و جن ها اون تو حموم ميكنن
 

يبارم كه رفته تو كسي داخلش نبوده
 

اگه باور نميكنيد بياييد امشب بريم اونجا...!!!
 

ليلا با كلافگي از جا بلند شد و گفت: واقعا ديوونه اي، منكه ميرم خونه
 

قاسم كه به جمعشون پيوسته بود گفت: ميگن دخترا ترسو هستندا
 

ليلا سر برگردوند و نگاه چپ چپي نثارش كرد و از آنجا دور شد...
 

نجف با غرور ادامه داد: امشب بريم اونجا تا ببينيم واقعا جن هستش يا نه!
 

مراد كه خيلي از اينچيزا ميترسيد گفت: منكه نميتونم ....شما بري...
 

قاسم ميون حرفش پريد و گفت: واقعا آدم ترسويي هستي
 

اينجوري ميخواي وقتي بزرگ شدي با ليلا عروسي كني؟
 

نجف زد زير خنده گفت: آره حتما همينطوره....
 

مراد گفت: باشه ميام...
 

نجف دست دراز كرد و هر سه باهم عهد بستن.
 

شب از نيمه گذشت و ماه به آسمان سرك كشيد
 

سوز پاييزي بر ده حاكم بود و سمفوني جيرجيركها جاري
 

مراد و نجف و قاسم هر كدام به نوعي يواشكي از خانه بيرون زدند
 

و با فانوس كوچكي كه در دست داشتند راهي حمام كنار گورستان شدند
 

حمام ساكت و چراغها خاموش بود چند متر آنطرف تر خانه مش فاضل عموي نجف بود
 

هر سه پشت درختي در نزديكي حمام ساكن شدند


و پاورچين با نگاهايشان دور و اطراف رو ميپاييدن
 

دقايقي گذشت و خبري نشد نجف كه گويا خوابش برده بود


مدام خرناس ميكشيد كه
 

با تكانهاي مراد و قاسم از خواب ميپريد..
 

همچنان آرامش بر محيط حكم فرما بود تا اينكه صداي خش خش

خورد شدن برگها
 

زير پاي يك نفر بگوش رسيد...هر سه با ترس از جا پريدند...
 

آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ چيز ديده نميشد تا اينكه سايه
 

يك فرد سياه پوش ديده شد مراد شروع به لرزيدن كرد
 

فرد سياهپوش به جلوي درب حمام رفت و در رو باز كرد...
 

مراد به لرزش افتاده بود از سايه هم مشخص بود كه شلوارشو خيس كرده
 

قاسم با صدايي لرزان آرام گفت: چطور ممكنه خودم ديدم تا همين الان در قفل بود..
 

نجف كه درخت رو بغل كرده بود پايش به شاخه كنار درخت خورد
 

و شاخه هم از پشت به پاي مراد ،


تنها چيزي كه آن لحظه اتفاق افتاد صداي فرياد گوشخراش
 

مراد بود :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ
 

فرد سياهپوش هم از شنيدن صداي مراد داد زد: كمكككككككككككك
 

لحظاتي بيشتر نگذشت تا مش فاضل با بيلي كه


در دست داشت از راه رسيد و بلند گفت: بسم الله رحمان رحيم
 

و نور فانوسو به سمت مرد سياهپوش انداخت ....

سپس با تعجب گفت: غلامعلي .....!!! تو اينجا چيكارميكني
 

چشمان قاسم از حدقه بيرون زد، غلامعلي پدرش بود!؟!
 

غلامعلي كه دست پاچه شده بود گفت: خودمم نميدونم ....

خواب بودم كه يكدفعه با صداي
 

قاسم بيدار شدم اما خودشو نميديدم ...هي صدا ميزد و ميگفت بيا
 

تا رسيدم اينجا ديدم در بازه ....قاسم از پشت درخت بيرون آمد و گفت: بخدا من نبودم
 

سپس نجف و مراد هم بيرون آمدند....

مش فاضل در حاليكه گيج شده بود گفت: نجف تو اينجا چيكار ميكني؟
 

يكي به من بگه اينجا چه خبره؟؟
 

يك دو نفر از اهالي نزديك هم به جمعشون ملحق شدن


و همه با سردرگمي جوياي ماجرا بودند.
 

مراد از ترس ميلرزيد و گريه ميكرد...نجف ميگفت: ما ميخواستيم


ببينيم اينجا جن داره يا نه
 

مش غلامعلي به سمت قاسم خيز برداشت و يك سيلي محكم در گوشش زد و گفت:
 

پسره ي احمق...منو مسخره خودت كردي؟؟؟؟ قاسم زد زير گريه: آقا جون بخدا من...
 

غلامعلي دوباره دستشو بلند كرد و با تهديد گفت: يه كلمه ديگه بگي حسابتو ميرسم
 

سپس دستشو گرفت و دنبال خودش برد،


مش فاضل هم با سردرگمي قفل شكسته حمام رو برداشت
 

و به فكر فرو رفت......
 

چند متر آنطرف تر قاسم وسط جنگل ايستاده و با صداي دخترانه اي ميخنديد
 

كه به يكباره تغيير شكل داد و ابتدا بشكل


جانوري عجيب الخلقه و سپس ليلا در آمد و دوباره ناپديد شد!
 

ده سال قبل....

زن ميانسالي كه سليمه نام داشت در روستايي واقع در 60 كيلومتري ايوان آباد
 

با دختر شش ساله اش ليلا زندگي ميكرد...

شوهرش وقتي ليلا دوسالش بود طي حادثه اي فوت شده بود.
 

سليمه براي گذراندن روزي خود همراه دخترش داخل مزرعه گندم كار كارميكرد
 

آنروز از صبح تا غروب بشدت كار كردن،و بعد از

يك روز كاري بسمت خونه رهسپار شدند
 

دو طرف راهشان را كوه هاي سرخ رنگي گرفته بود كه با غرور و قدرت به آنها نگاه ميكردند
 

سليمه دست كوچك ليلا رو رها كرد و به پايين تپه كنار بوته ها رفت..



و رو به ليلا گفت:
 

حواست باشه كسي نياد تا من دستشويي كنم
 

ليلاي كوچك هم با بازيگوشي شروع به آواز خواندن كرده بود كه يكدفعه
 

يك خرگوش سفيد از آنور جاده نظرش رو جلب كرد ...

بي اختيار به سمتش راه افتاد
 

چند متر آنطرف تر يك ماشين كه راننده جواني با دوستش سرنشينش بود با سرعت زياد
 

و صداي بلند ضبطش در حال حركت بود...



ليلا به ميانه جاده رسيد و خرگوش با گوشهايي
 

تيز شده نگاهش ميكرد ...ماشين از پيچ گذشت و با آخرين سرعت نزديك ليلا شد
 

پسرك كنار راننده داد زد: سامان مواظب باش..ليلا سر برگرداند..
 

صداي مهيب ترمز ماشين بلند شد....

آخرين چيزي كه ديد چشمان پسري كه جمعا 13 يا 14 سال
 

بيشتر نداشت...سليمه هراسان چادرش رو



به دورش پيچيد و از پشت بوته هراسان بيرون پريد
 

اما ديگر دير شده بود خون سطح جاده رو گرفته بود....
 

دوست پسرك راننده گفت: سامان تو كه گواهينامه نداري واي خدا
 

سامان با دستپاچگي دنده عقب گرفت و با سرعت دور شد....
 

سليمه دو دستي تو سرش ميكوبيد و

بر سر جسد ليلاي كوچكش نشسته و گريه ميكرد....
 

صبح فرداي آنروز ليلا رو خاك كردن و


كار سليمه شبانه روز گريه زاري بر مزار ليلا شده بود
 

آنقدر اشك ريخت تا سوي چشمانش رو از دست داد...


يكي از شبهايي كه بالاي قبر ليلا گريه
 

ميكرد و احساس ميكرد از همه دنيا متنفر شده ..

اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:
 

من يك عمر تورو ستايش كردم و حاصلش چي شد؟
 

از امروز من دشمن تو و برده شيطان ميشم و


سپس گفت: اي شيطان دخترم رو بمن برگردون
 

تا عمر دارم تورو ستايش ميكنم...




:: بازدید از این مطلب : 615
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 11 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
saghar در تاریخ : 1390/2/12/1 - - گفته است :
سلام. از نظرتون ممنونم. خوشحال میشم اشتباهاتمو بهم بگید.

/weblog/file/img/m.jpg
saghar در تاریخ : 1390/2/11/0 - - گفته است :
سلام ممنونم خوشحال می شم اشتباهاتمو بهم بگید

/commenting/avatars/avatar14.jpg
sahand در تاریخ : 1390/2/11/0 - - گفته است :
سلام شب بخیر - از وبلاگتون دیدن کردم - موفق باشید امیداست که وبلاگتون روز به روز بهتر و پر بیننده باشد . اگر شما توی زمینه با نویسندگی هستید میتونیم با هم لینک بزنیم من یک کارگردان هستم و فیلم ساز و بدم نمی اد که از ایده ها و نوشته های دیگران البته با توافق استفاده کنم ... اگر دوست داشتید میتونید به وبلاگ من سری بزنید و با هم مراودت داشته باشیم ...متشکرم ضمنا وبلاگتون رو تو لینکم گذاشتم ...با تشکر


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: